.

.

دریافت کد باکس بچـه جـبـهه

بچـه جـبـهه

آن اوایل که آمده بود وقتی سر به سرش می گذاشتیم چیزی نمی گفت.

کوچک بودنش را چماق کرده بودیم می کوبیدیم توی سرش.

یک بار که دیدمش گفتم:((بچه!تو دیگه برای چی اومدی جبهه؟))

این بار سرش را پایین نینداخت, لبخندی زد و گفت:

((آخه پدر جان شما دیگه دیر یا زود رفتنی هستید, اومدم تفنگ تون روی زمین نمونه.))

از آن به بعد مواظب بودم وقتی صدایش می کنم ,کلمه بچه را استفاده نکنم.

اسمان مال انهاست

[ شنبه 7 مهر 1393برچسب:دلنوشته های من,بچه جبهه, ] [ 21:5 ] [ پریا ]
[ ]

صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 13 صفحه بعد